نام هنرمند: شایگان شریعت پناه
تاریخ تولد: 1391/02
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: من شايگان هستم. يه بعد از ظهر من شروع به ورزش کردم، يک ورزش سخت کردم. آرتين و آنا رو ديدم و خواستيم قايم موشک بازي کنيم و بازي کرديم بعد از اونها خداحافظي کردم و رفتم. اون ها يکم در فروشگاه خريد کردند، هرچي خواستند خريدند. اونها تخم مرغ، نون تست، نون پنير و همه چيز گرفتند بعدشم اومدند پيش من و با هم ناهار خورديم و خيلي خوش گذشت و بعدش خداحافظي کردند و رفتند.
روز بعد اونها اومدند مهموني پيش من. نون لواش و تخم مرغ آماده کرده بودند و من هم براشون ماشين خريده بودم و اونها با هم بازي کردند و بعد ناهار خوردند و سير شدند و بعد دلشون درد گرفت.
من با آجر براشون موزه ايران باستان بزرگ درست کردم. توي موزه ايران باستان دوتا ريش برگر با سفال درست کرده بودم. و يکي ديگه هم آرتين درست کرده بود. رفتيم با همديگه توي موزه ايران باستان و يه عالمه مجسمه ديديم. مجسمه ي خودم که واقعيه پيدا کردم، همون ريش برگر رو که لباس، شلوار، کمربند، صورتک، گردن کوتاه، دست، بدن، پا، انگشت پا و دست پنج تايي داشت. يه تابلو هم گذاشتن روش و اسمش رو نوشته بودن ريش برگر. ريش برگر دوتا چشم داره، ريش کوتاه طوسي با سبيل سياه داره، کچله، بدنش تپله با يه لباس قرمز و يک دامن سياه و سفيد راه راه. و دو طرف بدنش اين راه راه ها عوض ميشن. ريش برگر دست نداره و پاهاي کوچيک با يه دمپايي کوچولو هزار رنگ داره.
توي موزه آرتين هم ريش برگرشو پيدا کرد و آنا هم تابلوي اسب سياه رو پيدا کرد و منم تابلوي گاو بالدار و تيشتر رو پيدا کردم و آرتين هم تابلو تيشتر و گاوش رو پيدا کرد. بعدش اونها تابلوها رو بهمون دادند تا ببريم خونه و وقتي ما وسايلمون رو پيدا کرديم خيلي خوشحال شديم و آنا و آرتين و من اين شکلي اند.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: آرتین بهرورزان
تاریخ تولد: 1391/05
عنوان اثر: سفر دوست داشتنی
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: يکي بود يکي نبود. من دوست دوستي هستم. يه روز تصميم گرفتم برم مسافرت و خواستم پياده برم و خواستم تنها به يک مسافرت برم. بعد رفتم شمال و بعد رفتم جنگل که فيل و شير ببينم و بعد رفتم هتل و دو روز اونجا موندم.
روز بعد رفتم تنها دوچرخه سواري کردم. حتي کمکيش رو هم باز کردم. تک چرخ هم زدم. حتي يه بار دوچرخه ام رو انداختم بالا و اون دوباره اومد زيرم که بشينم. بعد از اون با دوچرخه رفتم رستوران و ديدم اونجا خيلي غذاهاي خوبي نداره و وقتي خواستم غذارو بخورم يه مورچه و يه مارمولک سمي اومده بودند توي غذام. با دوچرخه ام رفتم پيش اون غذا فروش که يهو عينکش افتاد و پاش رفت روي عينک و شکست، چلق چلق. با دوچرخه ام اومدم بيرون و اين دفعه بايد يه جاي سخت مي رفتم، بايد توي آب مي رفتم و به مسافرت تايلند رفتم.
وسط دريا مي خوابيدم و جک دوچرخه رو مي گذاشتم توي آب وايميستاد و صبح ها بيدار مي شدم و به راهم ادامه مي دادم. بعد چند سال گذشت و ديدم يه دونه ساعت افتاده توي آب و فقط يکم شني شده ولي جوجه اش ميومد بيرون. بعد ساعت رو گذاشتم پشت دوچرخه ام روي صفحه ي آهني و دوباره جکش رو گذاشتم توي آب و دوباره خوابيدم.
صبح ساعت صدا زد منو و بيدارم کرد. بعد از بيدار شدن دوباره به راهم ادامه دادم و انقدر پدال زدم که لاستيک دوچرخه ام پنچر شد و اونجا يه لاستيک دوچرخه سالم ديدم و بعد که لاستيک رو گذاشتم توي دوچرخه ام، اون لاستيک خراب رو گذاشتم توي سبدي که توي آب بود و بعد از آب اومدم بيرون و دوچرخه رو ول کردم توي آب و بعد سبدي که توش لاستيک بود رو گذاشتم دم کوه و دوباره اومدم دوچرخه ام رو توي آب پيدا کردم و دوباره به راهم ادامه دادم.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: اوینار فروتن
تاریخ تولد: 1391/11
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: يک روزي تولد من بود. باران، شانيا و السا رو دعوت کردم و تولد بازي کرديم. تو سالن خانه ما کيک، گيفت، پاپ کرن، ربان و بادکنک هست. به همه کادو، خمير دارم ميدم. گيفت ها و خميرها تبديل شدند به يه آدم واقعي کوچک. يک خانم که يه دماغ کوچيک داشت با يه لباس پف پفي. اون يه دفعه با چوب دستي اش با کاميون يک عروسک خيلي خيلي بزرگ با لباس پف پفي برام آورد که حتي از کاميون بزرگتر بود و نرم و پشمي بود. با موهاي طلايي و پيچ پيچي و صداش که مثل آدم ها حرف ميزد. به جاي اينک من يتونم اون رو بغل کنم حالا اين بار اون من رو بغل کرده، با پشم هاي اون من را قلقلک مي داد. اون همه آد مها، مامان، بابا و دوست هام را بغل کرد. همه رو روي تمام بدنش جا داده بود. بعد از تولد، باران پيشم موند و با اون عروسک همه در کنار هم بدون تخت خواب خوابيديم. صبح که شد با باران و عروسک باهم بازي کرديم. ما تمام بازيها مثل قايم موشک، گرگم به هوا را روي بدن اون بازي کرديم. هر چيزي هم که خواستيم بخوريم روي اون خورديم. حالا عروسک ميگه به من هم بدين. مامانم خيلي زياد درست کرده بود چون دهن عروسک بزرگ بود، طوري که ظرف هم تو دهن اون جا ميشد. حالا همه مامان و بابامون ( من و باران) روي عروسک خوابيديم. عروسک تو کل خانه ما جا شده و ما روي اون خوابيديم. اون خانم کوچولو هم روي تخت من خوابيده بود. فردا صبح خانم کوچولو برام يک چوب دستي آورد با يک صندلي کوچولو که تغيير شکل ميداد. حالا من ميخوام با چوب دستي ام جادو کنم و تو فصل تابستان، برف و باران بيارم. با چوب دستي يک خورشيد درست مي کنم تا همه بتونن گرم شن و با چوب دستي ام براي باران يک خرگوش گوگولي کوچک آوردم. خرگوش آبي واقعي و پشمالو.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: رایا کرمانشاه
تاریخ تولد: 1392/04
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: من رايا هستم يک روز داشتم ميپريدم هوا. تو آسمون ها پريدم و يک کنترل ديدم براي پوکويو و از آسمون آوردم پايين اون رو گرفتم. وقتي رسيدم پايين پوکويو رو ديدم و با اون بازي کردم بعد اون کلاه اش رو تکان داد. من شروع کردم خنديدن و بعد من چرخيدم بال در آوردم و رفتم تو هوا
توي هوا يک ربات اسکاي ديدم که بال هاش را در آورده بود و حتي حرف ميزد. گفت: سلام. منم گفتم: سلام
من گفتم: تو روبات من هستي؟ اون گفت: بله. بعد با روبات تو آسمون گرگم به هوا بازي کرديم. من نتونستم روبات را بيرون بيارم بعد کشيدمش و يک دفعه ديدم دمش شکست و بعد با چسب اون رو درست کردم. رفتم جلوتر چيس رو ديدم. چيس يه دونه کيسه پرتاب کرد از کيفش به هوا و يه دونه چراغ هم گرفت براي خودش. بعد شب شب شب شد بعد چيس چراغش روشن تر شد و چراغ را طوري گرفت که رايا و اسکاي رو بتونه ببينه. بعد اسکاي با کلاه به اورست پرت شد و رايا اون را با دست هاش گرفت بعدش رايا چيس رو ديد که تورش رو ول کرد بعد رايا با کلاهش چيس رو گرفت. مارشال رو ديدم که شلنگش رو آب زده بود و آب پرتاب شد به ابرها حالا ديگه ابرها نيست و از فضا برف مياد. حالا راکي با پيچ گوشتيش که پرتاب کرد، خودش رو به تور چيس رسوند و چيس کيسه اش رو به پيچ گوشتي راکي انداخت و حالا اون اومده بالا. اونم آويزان شد به چيس. رابل ديدم که شلوارشو انداخت به بلاگ راکي و بعد اون رو پرتاب کرد و بعدش رسيد به بالا. زوما همون تيوپ رو پرتاب کرد از کلاهش بيرون بعد به پاهاي رابل گير انداخت و حالا زوما صاف شد و حالا به چيس وصل شد. بعد ما رفتيم خانه گشت پنجولي. حتي يه هاپوي جنگل هم دوتا پلاگ گرفت و بعد رفت اون بالا. همه به هم وصل شدند.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: آنیسا الماسیان
تاریخ تولد: 1391/04
نام اثر: داستان یه خونه
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: من شکوفه هستم. من در يک کوه زندگي مي کنم. شب شد و صداي پا کوبيدن اومد بعد يه دزد اومد ماشين مامان و بابا را برد و بعد رفت. صبح که شد بابا از خواب بيدار شد و گفت: بايد برم سر کار دوباره. آووووم! داشت مي رفت به ماشين سر بزنه که ديد چرا ماشين نيست؟ فک کرد و فک کرد و دوباره فک کرد و گفت: من بايد چيکار کنم؟ با چي برم؟ بعد گفت باشه با اسنپ ميرم.
مامان خواب مونده بود و شکوفه يه صبحونه خوشمزه براي خودش درست کرده بود که يکهو خونه عوض شد!!! تابلو برداشته شد رفت تو اتاق مامان و بابا، دستشويي رفت اتاق مامان و بابا و يک دفعه روي سر خونه يه پاپيون خيلي خيلي بزرگ صورتي و سفيد خال خالي در اومد.
مامان از خواب بيدار شد و ديد اي واي!!! چرا خونه پاپيون درآورده؟! بعد مامان از پاپيون پرسيد: چرا تو توي اين خونه زندگي مي کني؟ خونه ميگه: خوب من خونه هستم ديگه. بابا مياد مي بينه ا ا ماشين برگشته ولي صندلي هاش که آبي بود، بنفش شده بود و تازه دو تا شاخ هم جلوي چراغ هاش در اومده بود.
يکهو باباش چشمش به خونه ميفته و از خونه ميپرسه: تو چرا اينطوري شدي؟! خونه ميگه: خوب منم ديگه، بايد اينجا زندگي کنم. يکدفعه آسمون برفي شد، يک برف زياد. بعد خونه گفت: يخ زدم اين چي بود از آسمون اومد؟ بابا هم براش يه ژاکت و شالگردن بافت و اون پاپيون رو درآورد و کلاه داد بهش.
برف باريد و يکدفعه رعد و برق اومد بعد چيک چيک چيک چيک بارون اومد و بعد يکدفعه يه رنگين کمان خوشگل ديده شد، يک رنگين کمان با دوتا چشم کوچيک مشکي با يک دهن خندون. بابا هم که ديد رنگين کمون شد، ژاکت خونه رو درآورد گذاشت گوشه ي خونه که هروقت خونه سردش شد براش بپوشونه و حالا پاپيونش رو هم گذاشت سرش. رنگين کمان به خونه گفت: تو چرا چشم داري؟ خونه هم گفت: تو چرا چشم داري؟ رنگين کمون گفت: دارم ديگه، بيا با هم بازي کنيم. خونه گفت: منکه از جام نمي تونم تکون بخورم. رنگين کمون گفت: خوب حالا من بايد تنهايي بازي کنم. بعد رنگين کمون رفت تو نور خورشيد و با خورشيد دنبال بازي کردند و خورشيد دنبال رنگين کمون افتاد. خونه از پايين به اونها گفت: شما چه بازي مي کنيد؟ و بعد زور زد از جاش دراومد و رفت باهاشون بازي کرد.
بعد خورشيد و خونه و رنگين کمون اومدن پايين و با هم دوست شدند و بعد با هم قايم موشک بازي کردند. بعد خانه چشم گذاشت: 1-2-3 … اومدم
بعد رنگين کمان رفته بود پشت سنگ قايم شده بود و خورشيد هم رفته بود تو هوا پشت ابرها قايم شده بود. بعد خونه رفت همه جارو گشت يکهو رنگين کمون رو ديد و گفت: سلااااام و بعد خونه گشت و گشت که خورشيد رو هم پيدا کنه ولي خورشيد که داشت اونهارو مي ديد هي مي چرخيد که خونه نبينتش.
شکوفه که رفته بود مدرسه برگشت خونه و گفت: وااااي خونه کجاست؟!!! بعد ديد خونه جاي ديگه اي وايستاده. بعد گفت: باشه. رفت که بره توي خونه و وقتي رسيد به خونه،رفت داخل و درو محکم بست چون خيلي ناراحت بود که جاي خونه عوض شده. که يهو يه تابلوي خيلي خاص افتاد و شکست. مامان گفت: واااي
خونه که ديد خورشيد رو پيدا نکرده دوباره پاشد رفت دنبال بازي. مامان هي ليز خورد اين ور، هي ليز خورد اون طرف. بعد يکدفعه دنگ/ دونگ و همه چيز شکست. يه دفعه بابا اومد و گفت: برم بخوابم. بعد چسبيد به پله هاي خونه و رفت بالا خوابيد که هي صدا مي شنيد دنگ/ دونگ و صداهايي بود که خونه داشت بازي مي کرد که بابا گفت يکم آروم باشيد. رنگين کمون ديگه ديده نشد اخه رفته بود دور دورا و خورشيد هم رفت تو آسمون و مودب شد و خونه هم بالاخره وايستاد.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: هیراد حسینیان
تاریخ تولد: 1391/10
نام اثر: شهر یاله
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: شهر ياله در کنار درياي خزر وجود داره. بعضي از مردم تهران رو با هواپيما مي برم اونجا. آدم هاي بزرگ، هم مرد و هم زن و بچه ها را مي برم. تو شهر تعداد متوسطي سوپر مارکت هست. پارک هم داره. سينما، مدرسه و کارخانه هم هست. مردم شهر بعضي وقت ها مهربان هستند و يه کم دعوا مي کنند و همه خوش خنده هستند. غذاي معروف اين شهر کباب کوبيده اي دراز که همه با هم مي خورن.
فرق تهراني ها با ياله ها اينه که ف رو ق ميگن و ق رو ف ميگن. نقشه رو ميگن نفشه
سلام رو ميگن سلا و موقع سلام پاي چپ رو ميارن بالا به نشانه احترام.
خونه هاشون انقدر درازه که نگو از کره زمين هم رفته بالاتر!!!! يعني چقدر بلند … ولي سقف نداره و برف و باران ميره خونه هاشون.
ما از اسفند دو نفري شهر رو مي سازيم. با کمک بابا بزرگ تا آخر اسفند شهر رو کامل مي کنيم. چون اونجا خودش کوچه داره و اينکه هتل هايت داره. از خيلي زمان پيش اينارو داشته. ما مي خواهيم اسم کوچه ها رو بنويسيم و 2 تا کوچه را تکميل کنيم. يکي از کوچه را به اسم بابا بزرگم همايون مي گذاريم. و دومي را اسم خودم هيراد مي گذاريم. فکر کنم بعضي کسايي که غريبه هستند رو با خودم ببرم. اون ها يک ماشين مخصوص دارند به اسم لاني و توي شهر حيوانات خانگي گربه و سگ داره ولي مگس و سوسک نداره.
زبان آنها مخصوص است و موقع نوشتن همش از فلش استفاده مي کنند.
با هواپيما از تهران حرکت مي کنيم اول از مازندران مي گذريم بعد از گلستان و بعد به ياله مي رسيم.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: رودین رضوی
تاریخ تولد: 1392/01
نام اثر: کارخانه شکلات سازی
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: يک شب، ما تصميم گرفتيم بريم نمايش چارلي و کارخانه شکلات سازي، همه دارن شکلات مي سازند. شکلات کيت کت برزگ و متوسط مي سازند. يک دفعه سما افتاد تو ظرف شکلات ها و سياه و قهوه اي شد. يک دفعه پارسا سما را گاز گرفت فکر کرد شکلات است و از اون خورد. پارسا گفت: خوشمزه نيست شروع کرد گريه کردن. اون تيکه سما شکلات را از دهن پارسا مي گيرم و مي چسبونم به سما و شکلات را آب کشيدم و يک دفعه ديدم سما هم آب شد و قاطي شکلات ها شده. شکلات ها رو با دستم جمع کردم و بردم پيش کارخونه ي ديگه اي به آدم ديگه اي دادم که سما را درست کنند.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: آنا پور رنجبر
تاریخ تولد: 1390/02
نام اثر: خودم و خرسی تو فصل پاییز
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: يک روز منو خرسي داشتيم با هم بازي مي کرديم که من به خرسي گفتم يک کاپ کيک شکلاتي بهم بده و اون با سر کلاهش جادو کرد و بهم يک کاپ کيک متوسط داد. من خودم گفتم خرسي اين يه چيزي کم داره و خرسي هم گفت فکر کنم يه چايي کم داره و بهم يه چايي داد.بهش گفتم من هرشب که مي خوابم شب ها ميترسم و بهم يک چراغ قوه داد تا شب ها نترسم.
من بهش گفتم کدوم نيرو سردتر است؟ و اون بهم گفت: يخ سردترين نيرو است. از دور با کلاهش نيرو رو تو بدن من فرستاد. حتي يک بال يخي هم براي پرواز به من داد. من به اون گفتم تو بهترين دوست دنيا هستي خرسي. من يک سرسره يخي بزرگ درست کردم. از روي اون وقتي سر مي خورم مي افتادم روي يک تخت يخي نرم. يه گل يخي درست کردم که من از اون بتونم نيروي يخي بگيرم ولي هر وقت اون خراب بشه من هم نيروي يخي ندارم. يک روز گل يخي خراب شد و من ديگه نيروي يخي نداشتم به خرسي گفتم: حالا من چيکار کنم؟ من دلم نيروي يخي مي خواهد. بعدش خرسي بهم گفت: نيروي سرد چندتا هست مثل: باد، گرد و باد و برف. من بهش گفتم هر سه تاشو بهم بده و همين طور نيروي ماه و خورشيد. اينجوري خيلي نيرومند ميشم و خرسي بهم گفت: من مي تونم اين کارو بکنم. اول بهم ماه و بعد خورشيد و بعد گردباد و بعد باد و در آخر هم برف رو داد و يه دانه داد که من وقتي اون را مي کاشتم هيچ وقت نيروم از بين نمي رفت. اون را کاشتم توي خاک برفي هر روز بهش آب مي دادم، رشد کرد و تيديل به يک گل چند رنگ ( صورتي، بنفش، قرمز، سرخابي و طلايي شد.) و ديگه من و خرسي با خوبي و خوشي زندگي کرديم.
يک شب يک دزدي حمله کرد و دوربيني که به ديوار زده بودم و مغز من اون رو مي ديد منو بيدار کرد و من رفتم اون دزد را با گردباد دور کردم و فرستادم به يک جاي دور.
و يک روز هم يه هيولا به کره زمين حمله کرد و من سعي کردم اون را با نيروي بادم شکست دهم. هيولاي آبي خيلي زشت بود 10 تا چشم داره، 2 تا سر داره، يک دهن داره که بوي ماهي گنديده و پنير گنديده ميده. آدم ها را تبديل به اسب کرده بود. من و خرسي رو هم تبديل به اسب کرده بود. من و خرسي تبديل به اسب هاي تک شاخ بالدار شده بوديم. ما با هم رفتيم با تمام جادومون به سختي شکستش داديم و طلسم آدم ها رو هم نابود کرديم و همه تبديل به آدم شدند.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: السا قدمی زاده
تاریخ تولد: 1391/12
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: يکي بود يکي نبود، زير گنبد کبود هيچکي نبود. يه دونه دختر بچه پرنسس بود که با پرنسس خواهرش داشت ميرفت خونه شون. بچه پرنسس دوتا چشم داره، يه دونه دهن، موي کوتاه با قد کوتاه. پرنسس خواهر هم موهاش کوتاه و قدش بلنده. يه روز بچه پرنسس بيدار شد و دست و صورتش رو شست بعد رفت صبحونه رو آماده کرد و بعد خواهرش رو صدا زد تا با هم صبحونه بخورند. هردو شبيه هم لباس مي پوشند: لباس توري رنگ و وارنگ براق. موهاشون رو هم گوجه مي کنند و بعدش حاضر ميشن ميرن تولد دوست خواهر کوچيک. يه دختر عادي که تولدشه و براي تولدش عروسک پرنسس کادو مي خرند. که وقتي دختر کادو رو باز مي کنه از خوشحالي مي پره و مي خنده. بعد کيک رو مي خورن و بعد خداحافظي مي کنند و شب ميرن خونه و بعد مي خوابند.
فردا صبح که بيدار شدند خواهر بزرگ ديد که موهاش بلند شده، اندازه کل دنيا شده!!!! خواهر کوچيک وقتي ديد گفت: چقدر موهات بلند شده، حالا چيکار کنيم؟ بعد يه قيچي برداشت که موها رو کوتاه کنه ولي قيچي کار نمي کرد. بعد يواشکي رفت خونه همسايه شون و گفت: قيچي نو داريد؟ گفتند نداريم. رفت ماشين برداشت و پول هاشو برداشت رفت قيچي فروشي و قيچي گرفت و برد خونه و دوباره ديد قيچي کار نمي کنه. بعد يه موادي زد به موهاي خواهرش و شب خوابيدند. صبح که بيدار شدند مواد روي موهاي خواهر بزرگ اثر گذاشته بود و موهاش کوتاه شده بود.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: السا قدمی زاده
تاریخ تولد: 1391/12
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: يکي بود يکي نبود، زير گنبد کبود هيچکي نبود. يه دونه دختر بچه پرنسس بود که با پرنسس خواهرش داشت ميرفت خونه شون. بچه پرنسس دوتا چشم داره، يه دونه دهن، موي کوتاه با قد کوتاه. پرنسس خواهر هم موهاش کوتاه و قدش بلنده. يه روز بچه پرنسس بيدار شد و دست و صورتش رو شست بعد رفت صبحونه رو آماده کرد و بعد خواهرش رو صدا زد تا با هم صبحونه بخورند. هردو شبيه هم لباس مي پوشند: لباس توري رنگ و وارنگ براق. موهاشون رو هم گوجه مي کنند و بعدش حاضر ميشن ميرن تولد دوست خواهر کوچيک. يه دختر عادي که تولدشه و براي تولدش عروسک پرنسس کادو مي خرند. که وقتي دختر کادو رو باز مي کنه از خوشحالي مي پره و مي خنده. بعد کيک رو مي خورن و بعد خداحافظي مي کنند و شب ميرن خونه و بعد مي خوابند.
فردا صبح که بيدار شدند خواهر بزرگ ديد که موهاش بلند شده، اندازه کل دنيا شده!!!! خواهر کوچيک وقتي ديد گفت: چقدر موهات بلند شده، حالا چيکار کنيم؟ بعد يه قيچي برداشت که موها رو کوتاه کنه ولي قيچي کار نمي کرد. بعد يواشکي رفت خونه همسايه شون و گفت: قيچي نو داريد؟ گفتند نداريم. رفت ماشين برداشت و پول هاشو برداشت رفت قيچي فروشي و قيچي گرفت و برد خونه و دوباره ديد قيچي کار نمي کنه. بعد يه موادي زد به موهاي خواهرش و شب خوابيدند. صبح که بيدار شدند مواد روي موهاي خواهر بزرگ اثر گذاشته بود و موهاش کوتاه شده بود.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: سلین اخضری
تاریخ تولد: 1391/07
نام اثر: تولد من
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: يه روز جغد و آنيسا و پيشي و پروانه و فيل، با مامان و بابا و السا و اوينار اومدن تولد من و بعد يه پرنسس اومد خونمون که من نمي شناختمش و از کادويي که آنيسا آورده بود دراومده بود. پيشي و جغد رو هم اوينار کادو آورده بود و السا هم برام فرشته ي دندون خريده بود. خاله آرزو، خاله الهام و خاله نيلوفر رو هم دعوت کرده بودم که از همه ديرتر رسيدند و کادو برام عکس دسته جمعه کلاس و همه ي مربي هاي هنرکده رو آورده بودند. بعد کيک رو آوردند که روش عکس همه بچه ها بود بعد پي پي جوراب بلند رسيد که پيراهن بلند پف پفي رنگ و وارنگ داشت و جوراب هاش هم يکي گل گلي و يکي قلبي و ستاره اکليلي بود. موهاش هم يکم کوتاه و قرمز رنگ بود. پي پي گفت: سلام سلين دوست عزيزم. مي خواي بهت کادو بدم؟ و کادوش رو داد که توش يه عکس بود که من و مامان و بابام و همه ي دوستام که در تولد بودند، توي عکس بودند. آخر همه،من يه گيفت به دوستام دادم که انگشتر بود که عکس فرشته و عکس بچه ها روش بود. يه دونه هم خودم برداشتم و بعد گذاشتم دستم که روش عکس من، جغد، فرشته و مامان و بابام بود. بعد کمي رقصيديم. بعد فرشته ي دندون که السا آورده بود، با چوب جادويي اش خودش رو تبديل کرد به آدم واقعي. اول يه لباس بلند توري داشت ولي بعد تبديل شد به يک دختر واقعي. يک تاج خوشگل با موهاي بلند رنگ و وارنگ و لباس رنگ و وارنگ با قد خيلي بلند و کفش پاشنه بلند گل گلي اکليلي بنفش و با يک چوب جادو. يکدفعه به من دو تا بال بزرگ رنگ و وارنگ پولکي ميده و من با بالام رفتم توي آسمون ها. دستمو زدم به ابرها و ابرها سرد و نرم بودند. از بالا ديدم مامان و بابام باهام باي باي کردند و من دلم گرفت و يه ذره اشک شاديم اومد چون مامان و بابام داشتند باهام باي باي مي کردند.
بعد اومدم پايين و از مامان و بابام تشکر کردم که برام تولد گرفتند و از فرشته تشکر کردم که به من بال داد.
شب دوستام اونجا خوابيدند و من هم به فرشته گفتم بال هامو دربياره که راحت بخوابم. فردا صبح دوستام خداحافظي کردند و رفتند و من به فرشته گفتم لطفا دوباره بال هامو نذار، امروز مي خوام پري دريايي بشم. يه دم کمي بلند و دو تا شاخ درآوردم و بعد رفتم توي دريا که آبش اکليلي بود شنا کردم و همون نزديکا ديدم واااي چقدر قشنگ، چقدر صدف بنفش و رنگي. همه رو آوردم توي کيسه گذاشتم و چون از آب هم خوشم اومد اونم ريختم توي يه بطري گنده و براي خودم همه ي اون هارو نگه داشتم. بعد به فرشته گفتم لطفا بيا دنبالم. بعد فرشته گفت: الان برات بال مي فرستم سلين جون. بعد رسيدم خونه و بطري آب و صدف هارو توي وسايل اتاقم قايم کردم و از فرشته تشکر کردم و شب خوابيديم
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: سروین رفیعیان
تاریخ تولد: 1391/04
نام اثر: شهر آبنبات ها
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: يکي بود يکي نبود، زير گنبد خدا هيچکي نبود. من يه روز خواب ديدم که رفتم سرزمين آبنبات ها و اونجا پر بود از آبنبات هاي پيچ پيچي و آبنبات سرسره اي، شبيه خانه کفش دوزک. بعضي ها سنجاقک آهويي بودند، بعضي ها کوچولو و بعضي خيلي خيلي بزرگ. يه جايي هم بود که توش آبنبات هايي به شکل حيوانات بودند که بچه ها اون هارو مي خوردند، يه استخر پر از آبنبات بود.
وقتي از خواب بيدار شدم ديدم سرزمين آبنبات ها نيستند. بعد رفتم به مامانم گفتم: سرزمين آبنبات ها کجاست؟ مامان گفت: سرزمين آبنبات ها ديگه کجاست.
رفتم تو بالکن، بعد ديدم که يک موشک کاغذي به سمتم اومد بعد اون رو باز کردم ديدم که نوشته « بيايد به شهر آبنبات ها! موشک جاشو بهتون نشون ميده.» سريع رفتم پيش مامان و خداحافظي کردم رفتم هرجايي که موشک مي رفت، رفتم دنبالش. بعد هم وقتي نزديکتر شديم ديدم شهر آبنبات ها پيدا شد. بعد هم سريع دويدم پيش آبنبات ها و اونجا با بچه ها شاد بودم.
هرجايي که توي خواب ديدم وجود داشت. بعد با بچه ها رفتيم توي استخر آبنبات ها و کل شهد آبنبات ها رو با بچه ها کشيديم. يه دفعه داشتيم بازي مي کرديم که استخر آبنبات ها تبديل به سنگ شد. وقتي مي خواستم شيرجه بزنم ديدم استخر تبديل به سنگ خاکستري شد. بعدش هم فهميدم يه گنبد قهوه اي کمرنگ هست که سوراخ بود، توش يک قدرتي هست که همه ي شهر آبنبات هارو تبديل به سنگ کرده ولي اون توي خواب من نبود. خوشبختانه کتاب شهر آبنبات ها رو آورده بودم که بدونم بايد چيکار کنم. بعد رفتم بالاي گنبد و خيلي مراقب بودم که توش نيفتم که اگه ميفتادم خودم سنگ مي شدم. بعد يه سنگ انداختم توي گنبد و سريع ليز خوردم از گنبد اومدم پايين چون ممکن بود گنبد منفجر بشه. سريع دويدم رفتم به بچه ها بگم که بايد از شهر آبنبات ها دور بشيم بعد اونوقت خوشبختانه اين راه جواب داد ولي گنبد نترکيد و قدرت هاش تبديل شد به سنگ و ديگه قدرتي نداشت و بعد به خوبي و خوشي توش زندگي کرديم.
بعد 3 روز که توي شهر بودم رفتم پيش مامانم و براي مامانم همه داستان رو تعريف کردم و بعد از سه روز که پيش مامانم بودم، دوباره رفتم شهر آبنبات ها. اين شهر شهردار و کسي که دستور بدهد ندارد چون يک شهر شاد هست و رنگ هاي آبي پر رنگ و قهوه اي ندارد.
توضیحات: روایت کودک
نام هنرمند: امیر یزدان پرهیزکار
تاریخ تولد: 1392/02
نام اثر: شهر پر ماجرا
تاریخ انجام اثر: 1397/06
پروژه: داستان و داستان گویی
شاخه هنری: نقاشی
داستان اثر: صبح که از خواب بيدار شدم تصميم گرفتم تنهايي برم شهر پرماجرا. توي اين شهر سگ هاي نگهبان و دوستهايش، آدم ها، فروشگاه، مغازه و پايگاه ( که همون فانوس دريايي که يکي دم ساحل و يکي توي پياده رو است) يک سگ به اسم سي دي که رنگ لباسش سبز پررنگ است ولي رنگ پوستش قهوه اي و سفيد که دور چشمش سفيد است و يک مارک جنگل روي لباسش است.
يک روز برق ها رفته بود و يک پسر بزرگ توي آسانسور گير کرده بود. يک پسر با سگ سي دي تماس گرفت و گفت يک پسري تو آسانسور گير کرده. بعد سي دي سوار ماشين خودش که رنگش سبزه، شد و با سرعت زياد به سمت توربين هاي برقي حرکت کرد. توربين ها را با کيفکي که پيشش بود درست کرد و بعد برق ها اومد و يکدفعه آسانسور روشن شد و پسرک آسانسور را نگه داشت و تو طبقه خودشون پياده شد.
همان موقع دوباره بيسيمش به صدا درآمد. گفت که دوستشون با يک نهنگ که توي آب بود به خشکي برخورد کرده بود. سي دي سوار ماشين شد و با سرعت و سرعت به سمت دريا حرکت کرد وقتي رسيد نهنگ را هل دادند تا بالاخره رفت توي دريا پيش مادرش. شب شد و سي دي رفت خانه شون که همان ماشينش است که تغيير شکل ميده و تبديل ميشه به يک خانه و اونجا استراحت کرد. صبح که شد دوستش اومد که ملوان بود. اومد خونه شون و گفت من نياز به کمک دارم سي دي به دادم برس.
فانوس دريايي چراغش خاموش شده و سي دي سوار ماشينش شد و با سرعت رفت به سمت فانوس دريايي. بعدش ملوان در رو باز کرد و عينک نوري زدند چون لامپش خيلي بزرگ بود لامپ خراب را درآوردند لامپ سالم را نصب کردند باز ديدند اين لامپ هم خراب است که رفتند مغازه خريدند و دوباره نصب کردند که اين يکي سالم بود و روشن شد. شب شد و بيسيم سي دي به صدا دراومد. دوباره ملوان بود گفت يک کشتي که کوچک بوده يک جايش سوراخ شده حالا توش آب رفته و به اندازه کل شهر بزرگ شده به دادمون برس. سي دي با سرعت رفت به سمت کشتي ديدند که خيلي کار بزرگيه. همه دوست هاش رو صدا کرد و همگي با هم آب هاي کشتي را ريختند بيرون و بعدش دوباره کشتي کوچک شد.
صبح روز بعد همه به خوبي و خوشي و خوشحال کنار هم زندگي کردند.
توضیحات: روایت کودک