آنگاه که دیگر کودک نیستیم، مرده ایم

ذاکری، علی، آنگاه که دیگر کودک نیستیم مرده ایم، دو هفته نامه هنرهای تجسمی تندیس، شماره 59، 12 مهر 1384، صفحه 19.

مشکل ما بزرگترها این است که همیشه تلاش داریم به کودکان یاد بدهیم اما نمی‌کوشیم تا از آنان چیزی فرا بگیریم. به اعتقاد من هرکسی برای یافتن دوباره خویش باید یک بار دیگر خود را به کودکی‌اش نزدیک کند، اگر جهان امروز کودکی خود را بشناسد، جهان زیباتری را شاهد خواهیم بود. ما در بزرگ شدن چیزهایی را به دست می‌آوریم و چیزهای بیشماری را هم از دست می‌دهیم. ما در بزرگی طراوت، شادابی، صداقت، پاکی، جسارت، خلاقیت، فی‌البداهگی، خواب راحت و بی دغدغه روی پای مادر بزرگ، انبوه رویاهای رنگی، سبکبالی، دویدن در پی قاصدک و مهم‌تر از همه بازی را از دست می‌دهیم. به جای همه این ارزش‌ها انبوهی از اطلاعات، تجربیات، دغدغه‌های جاری زندگی و سازگاری با یک رفتار عمومی و خالی از طراوت ما را فرا می‌گیرد. ما بزرگ می‌شویم و دیدگاه‌های بی‌شماری در طی زندگی پس مانده سفرهای گوناگون را در ذهنمان می‌تکانند و ما بی آن که روی آن‌ها بازیافت صورت دهیم آنها را با خود حمل می‌کنیم. و از آن به عنوان عینکی برای تفسیر حقایق زندگی استفاده می‌کنیم. هر روز این انباشت بیشتر می‌شود. تکرارها زندگیمان را فرا می‌گیرد و برای هر اتفاقی تفسیری از پیش آماده داریم و آن گاست که ذهنمان بوی گذشته و کهنگی می‌گیرد و ما بی آنکه دم هر عید، خاک از روی آنها برداریم و یا بخشی را شبانه در کیسه زباله در کوچه بگذاریم از خود می‌پرسیم چرا حالم خوب نیست؟ من هم چند سال قبل خیلی حالم بد شد و به دکتر مراجعه کردم او توصیه کرد که روزی سه بار صبح، ظهر، شب قرص کودکی مصرف کنم. همه این قرص را لازم دارند تا حداقل بخشی از کودکی وجودشان را حفظ کنند.

برانکوزی مجسمه‌ساز معاصر می‌گوید: آنگاه که دیگر کودک نیستیم، مرده ایم.

رجعت به کودکی و یافتن ارزش‌ها و به کارگیری دوباره آنها به طور یقین نگاه نو و خلاقانه‌ای را در زندگی انسان‌ها به وجود می‌آورد. در این راستا هنرمندان بیش از سایر مردم به این بازگشت نیازمندند. کودکان در کنار ارزش‌هایی مانند پاکی، صداقت، شفافیت، جسارت و شادی ویژگی‌های دیگری مانند خلاقیت و فی‌البداهگی دارند که به خصوص در هنرهای تجسمی محل حضور بزرگانی چون پیکاسو، پل کله، میرو، دوبوفه، کاندینسکی و بسیاری دیگران بوده است.

هرکس در مسیر کارش گاهی شانس‌هایی می‌آورد که باعث ارتقاء کیفیت کارش می‌شود، حال این می‌تواند آشنایی ما با فلان استاد باشد یا کشف یک دیدگاه پنهان و یا افتادن سیب از درخت یا شره رنگ جکسون پولاک روی بوم نقاشی‌اش. من هم بر حسب اتفاق زمانی که با نقاشی کودکان آشنا شدم، این شانس بزرگ برای من اتفاق افتاد. اما مثل هر مطالعه‌ای که در پروسه جواب می‌دهد، این آشنایی در پی چند سال مطالعه و کار ارزش واقعی خود را ظاهر ساخت، توضیح دقیق چنین پروسه‌ای از حوصله این متن خارج است، اما با اشاره به بخشی از آن، تأکید دوباره‌ای به ارزش‌های دنیای کودک خواهد بود.

من در مطالعه دنیای کودکی به چند کلمه کلیدی پی بردم که شامل: لذت، جسارت، تخیل، عدم نتیجه‌گیری، فی البداهگی و بازی بود.

من در کارهایم به این حقیقت تلخی پی برده بودم که با وجود صرف سالیان نسبتاً درازی برای کار آکادمیک و حل بخشی از معضلات راه، هنوز تولد هر اثر آنگونه که باید راحت و سیال صورت نمی‌پذیرد. لرزش دستانم را در برابر بوم‌های سفید حس می‌کردم و سیالی اندیشه‌ام زندانی انقباض ذهنم می‌شد.

در پس این حقیقت آموزش دوباره را شروع کردم این بار معلمم کودکان بودند. از بازی شروع کردم. بل دادن به بازی این اجازه را به من می‌داد که زیاد دلواپس نتیجه نباشم و از خود بازی لذت ببرم و در دل آن دنیای جدید را بیابم. دریافتم که هر شی در بازی کودکان می‌تواند تبدیل به موجودی دیگر شود. در این بازی دیگر اسم اشیا اهمیت نداشت. در این بازی عقل پای خود را عقب می‌کشید و شیطنت‌های کودکانه در شور و مستی خود در لابلای نور و آب و آینه آزادانه به هر سوی سرک می‌کشید. در این بازی چیزی از تکرار و گذشته فراهم نبود و هر تجربه‌ای از گذشته اگر می‌توانست با کودکی آشتی کند، بر جای می‌ماند. در این بازی راه‌های پر پیچ و خم و صعب‌العبور هیجان بیشتری نسبت به راه‌های هموار داشت. در این بازی چیزی که ارزش داشت مسیر بود نه هدف. نتیجه‌گرایی که عمل را دچار احتیاط می‌کرد و دست و پای جسارت را می‌بست در این بازی راه نمی‌دادم. چیزی که در لابلای بازی، هر لحظه روح زندگی را به کارهایم می‌دمید، لذت از کار بود. لذت از بازی، اتصال من و اثر را بیشتر می‌کرد تا حدی که گاهی مرا هم از سر راه خود بر می‌داشت. لذت، انرژی و صداقت را به کار می‌افزود. لذت باعث می‌شد که خودم باشم و با کج و کوله بودنم کنار بیایم. لابلای کار محاسبه‌های عقل از لای در مرا میپاید و هیچ‌گاه نخواستم به او بی‌احترامی کنم. تنها خواهش می‌کردم بعد از بازی پذیرای او باشم. تخیل و فی‌البداهگی را که دوستان همیشگی من شده بودند را به کارم راه می‌دادم . فی البداهگی به من اجازه می‌داد که همه مأموران کنترل عبور و مرور را به مرخصی بفرستم، در این زمان بود که دنیای ناشناخته و انرژی‌های پنهان وجودم بدون احتیاط وارد کار می‌شدند، و گاهی آنچنان این نیروها انجام کار را با سیالی انجام می‌دادند که خود من در گوشه‌ای لم می‌دادم و با تحسین تماشاگر خلاقیتشان می‌شدم. تخیل و فی‌البداهگی خروشان با هم کنار می‌آمدند و خودشان می‌دانستند که کجای کار را به همدیگر بسپارند. در فضایی از شیدایی، بازی، فی البداهگی و لذت درهم می‌آمیختند و اجازه می‌دادند تا پرده‌های وجودم به کناری روند و شادی و رنج و سرخی زخم‌های سالیان، بومم را شمع آجین کنند. در آن لحظات من باز مانند کودکی‌ام، سبک و سیال جرعه‌های نور را سر کشیدم. اما این لذت زیاد طولانی نبود. عقل دوباره بر در می‌کوبید. بازی من تمام شده بود. ورود عقل سر وقت صورت می‌گرفت و بعد از پخش و پلا شدن اسباب بازی‌ها، انضباط عقل می‌توانست دوباره اتاق را نظم دهد. به حرف‌های عقل گوش فرا می‌دادم، پرحرفی‌هایش جسارت مرا نشانه می‌رفت و توانایی ارائه کارم را برای من مشکل می‌ساخت. صحبت‌هایش عافیت‌طلبی من را ارضا می‌کرد. زیاده‌گویی‌هایش انرژی و تازگی، به روح کار را لطمه می‌زد. در این زمان تنها راه نجات، کمک گرفتن از جسارت دنیای کودکی بود. جسارتی که صداقت کار را به عافیت نمی‌فروخت. حالا از آن دو راه چند سالی می‌گذرد، همچنان بازیگوشی‌هایم را دارم و به جاهای گوناگونی برای یافتن سرک می‌کشم و این راحتی و سیالی و کشف دمادم را مدیون کودکان هستم.