تجربه یک معلم
مریم کوهستانی
کمتر از هجده سالم بود که برای کمک به مردم جنگزده افغانستان همراه با یک گروه امدادی راهی اردوگاهی در مرز افغانستان و سیستان شدم. قرار بود به بچهها آموزش نقاشی بدم. باید اعتراف کنم که یکی از سختترین مراحل زندگیام بود، سن و سالی نداشتم و دنیای پیرامونم نمیشناختم و کار آموزش رو هم بدون هیچ شناخت و علمی شروع کرده بودم. هفته اول با گیجی و گنگی خیلی بدی گذشت. شرایط سادهای نبود؛ بچهها باهام همکاری نمیکردند و بیشتر ازم دوری میکردند و بهسختی میتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم بهویژه که به زبان پشتو حرف میزدند و من هیچچیزی ازش نمیدونستم. کارم این شده بود که هر روز صبح زود از چادر بیرون برم و بافاصلهای از گروه بچهها که باهم بازی میکردند راه برم و اگه زمانی توپشون میافتاد سمت من میرفتم و اون رو بهشون میدادم. موقع تقسیم غذا هم غذای بچهها رو خودم براشون میبردم و از هرگونه ابراز احساس نابهجا جلوگیری میکردم و گاهی هم میرفتم به مادرهاشون داخل چادرها سرمیزدم تا اینکه بالاخره یک روز صبح که از چادر آمدم بیرون چندتاییشون رو دیدم که منتظرم بودن. آوردمشون به چادر خودم و رنگ و کاغذ بهشون دادم و شروع کردیم به نقاشی کردن. همینطور آروم آروم تعدادشون بیشتر شد و باقی روزها هم به همین منوال به خوبی سپری شد. اینجا بود که اهلی کردن که روباهه تو شازده کوچولو میگفت فهمیدم و یاد گرفتم.
بعد از اون سفر کارکردن با این قشر یکی از دغدغه های من شده بود و اگر هیچ ارگانی هم بهم فرصت همکاری نمیداد، منتظر اجازه و فرصت نمی موندم، خودم دست به کار میشدم. به طور مثال در شهر محل زندگی من (زاهدان) بازار بزرگی هست که لوازم دست دوم به فروش میرسن. کار من این بود که تقریبا تمام پول توجیبیم رو خرج خرید لباسهای دست دوم بچه گانه میکردم. اونها رو میشستم، اتو و بستهبندی میکردم، میگذاشتم تو کوله پشتی و میرفتم به محله های فقیر نشین و همونجا تو کوچه و خیابون هر بچه ای که با لباس نامناسب میدیدم می نشستم و لباس رو بهش می پوشوندم. این کارها بخشی از زندگی روزمره من بودند نه کار من نه چیزی خارق العاده که برای جلب توجه شخص یا ارگان خاصی انجام بشه. دغدغه ای بود که به راحتی باهاش کنار آمده و بهش پاسخ میدادم …
اما در سالهای اخیر؛ (حدود چهارسال گذشته) شرایط تا حدودی تغییر کرد. خوشبختانه موفق شدم فضایی برای کار کردن در یک مؤسسه حمایت از کودکان کار و خیابان پیدا کنم و انرژیم رو برای خدمت جهت دهی کنم. با آموزش مجسمه سازی و سفالگری به این بچهها در واقع دو هدف خیلی مهم دارم یکی اینکه حرفه ای بهشون یاد بدم که بتوانند از اون کسب درآمد بکنند اونهم نه در شرایط نامناسب و ناایمن خیابانها بلکه در شرایط کارگاهی با حس خوب اطمینان و اعتماد به نفس و کار کنند نه به عنوان یک کارگر بلکه تحت عنوان یک هنرمند. از طرفی بزرگتری هستم که به حرفهاشون گوش میکنه و هرجایی که لازم باشه و امکانش رو داشته باشه باهاشون همراهی و همفکری میکنه. بهترین و اساسی ترین تجربیات کاریم رو در همین فضا و در این سال ها به دست آورده ام.
به یاد میارم اولین جلسه ای که وارد کلاس شدم تنها چیزی که در بچهها موج میزد حس شدید خشم و انتقام جویی بود. چیزی که به شکل مرموزی پنهانش کرده بودند و انگار در کمین فرصتی برای فوران آن بودند.
با توجه به تجربه سال های پیش که با این قشر کار و زندگی کرده بودم به خوبی می دونستم که این بچهها ابدا نیازی به محبت «منظورم به شکل احساساتی مفرط که عموما در چنین شرایطی افراد از خود نشون میدن» ندارن در واقع آنها به کسی احتیاج نداشتن که بهشون احساس ترحم بده و از این راه باورشون به ضعف و کاستی رو قوت بده بلکه نیاز به حمایت آگاهانه داشتن چیزی که بهشون احساس قدرت بده و کمک کنه باورهای سابقشون رو تغییر بدن. خشم فروخوردة سالیان سالشان به آنها اجازه اعتماد و رها شدن نمی داد پس ابتدا لازم بود حسن نیت، جدی بودن و در عین حال انعطاف و شفافیت رو بهشون نشون بدم تا من رو از خودشون بدونن و اولین شرط یک رابطه سالم که اعتماد هست رو به دست بیارم.
اغلب مربیان جوان از جلسات دوم و سوم متأسفانه دیگه قادر به همکاری نبودند و کانون رو ترک می کردند.
باید اعتراف کرد انجام فعالیت های داوطلبانه به طور مستمر ابدا کار سادهای نیست و در ابتدای امر نیاز به آگاهی کامل فرد از خودش داره چرا که عدم شناخت مربی از توانایی ها و ناتوانایی های فردیش ممکن هست که خسارت هایی رو برای خود وی و دانش آموزانش به همراه بیاره.
گاهی می شد مربی بیشتر از حد به بچهها محبت می کرد و این توقع بچهها رو از اون به شدت بالا می برد اینقدر که یا کار به جر و بحث جدی می کشید و یا مربی کنترل کلاس رو از دست می داد و دستمایة شیطنت و خنده بچهها می شد. گاهی وقت ها هم برعکس مربی به شدت تلاش میکرد با اجرای سیاست های سختگیرانه به تصور خودش راه صدساله را یک شبه طی کند و بچههایی که تا آن روز بزرگتری بالاسرشون نداشتن که تربیتشون بکنه ناگهان به شیوه بسیار سختگیرانه و از راه ایجاد رعب سربه راه بکنه که این هم عموما جواب نمی داد و منجر به پرخاشگری چند برابر بچهها می شد.
با این حساب به خودم مهمترین حرف رو زدم و تا امروز هم سر حرفم هستم اینکه «من اینجا آمده ام و از اینجا هم قصد ندارم جایی برم. این کار رو نه برای رضای خدا و نه برای تایید هیچ کس و نه برای هیچ هدف دیگه ای انجام میدم. هیچ چیزی از آموزش کم نمیگذارم و همونطور که از دانشجویانم توقع دارم برای موفقیت و خوشبختیشون تلاش کنند اونها رو هم به سمتی می برم که مسعولیت خوشبختی و پیشرفتشون رو به عهده بگیرند.»
اولین قدم رو در این راه برداشتم و شروع کردم به کاوش درون خودم. من چه کسی هستم؟ چرا این کار رو انجام میدم؟ چطور میخوام انجامش بدم و تا چه زمانی میتونم ادامه بدم؟
مهمترین عاملی که در کار با این قشر از جامعه وجود داره از نظر من استمرار مربی در کار و صبوری در حین کار با بچه ست و هر دو این مهم رو یک چیز ساپورت میکنه و انهم میزان قدرت انگیزه اصلی شخص هست.
اینجا با همه خشونت که داشت برای من فضای دلچسب تری نسبت به کلاس هام در دانشگاه بود. کلاس های دانشگاه به دلیل سیستم معیوب آموزشی از نظر من یک جور صحنه جنگ هستند. به دلیل وجود رقابت های ناسالم دانشجوها با هم به گونه ای در جنگ هستند و از طرفی هم با اساتیدشون هم به گونه ای دیگر؛ اما اینجا من راحت تر بودم. خودم بودم بدون هیچ نقابی. بعد از اینکه زخم ها و عقده های روحی خودم رو شناختم وقتش بود که زخم ها و عقده های آنها رو می شناختم. علاقه نداشتم که از بچهها صراحتا در مورد شرایط زندگیشون بپرسم می دونستم دوست ندارند چیزی در این مورد به من بگن. در نتیجه تمرینی بهشون دادم و ازشون خواستم که هرکدام شروع کنند به ساختن اعضای خانواده شون در ابعاد کوچک و به شکلی ساده با گل سفالگری. به طور مثال یکی از بچهها دوتا گلوله کوچولو ساخت و گف اینها پدر و مادرم هستن و ی مجسمه ابتدایی از برادرش که بسیار بزرگتر از پدر و مادرش بود و خوابیده بود. خیلی راحت می شد کمبود حضور قدرتمند پدر و مادر رو در مقابل حضور آزاردهنده ی برادر بزرگتری که احتمالا هم اعتیاد داره و هم پرخاشگر و قدرت طلب هست رو در این اثر ساده مشاهده کرد. خب از این راه وارد محیطی شدم که این دختر بچه در اون زندگی می کرد و به همین ترتیب هر روز قصه تازه ای رو بازگو می کردند.
یکی از خاطرات تأثیر گذارم از این مرکز روزی بود که پسرهای نوجوان که در واقع شاگردهای من هم نبودند قبل از آمدن من وارد کلاس شده بودند و موزیک رپ با صدای بلند گذاشته بودند و تلاش می کردند نظم کلاس رو به هم بریزند. در واقع آنها به شدت نیاز به جلب توجه داشتند ولی یاد نگرفته بودند که این توجه رو به شکل سالمی به دست بیارن و به وضوح می دانستم هر گونه تذکر از طرف من به این بچهها باعث میشه بیشتر از قبل در ایجاد بی نظمی تعمد به خرج بدن از طرفی هم باید کلاس رو اداره می کردم. همینطور که با سایر بچهها کار می کردم هر از گاهی ازشون در مورد موسیقی و خواننده محبوبشون می پرسیدم ترجیح می دادم از راه دوستی آروم آروم پا به دنیاشون بگذارم و قبل اینکه چیزی ازشون بخوام کاری کنم که خودشون تغییری در شرایطی که به وجود آورده بودند بدهند. در همین حین ناگهان مدیر کانون در رو باز کرد و با تحکم گفت خانم کوهستانی کی داره سرو صدا میکنه؟ لبخند زدم و گفتم «چیزی نیست»
و بعد با غضب به بچههای خاطی نگاه کرد و گفت میخواین بندازمشون از کلاس بیرون.
گفتم کیا رو؟ همه چیز خوبه. نگران نباشین.
در رو بستم و با لبخند چشمکی بهشون زدم و اشاره کردم که کمی صدای موسیقی رو بیارن پایین.
نه تنها صدای موزیک رو کم کردند بلکه فریاد مرسی خانم دمتون گرمشان هم به هوا رفت و از اون روز به بعد به کلاسم میان و با هم خیلی هم دوستیم.
یاد گرفتم که اگر با کسی که روبه رو هستم که مشکلی داره مثلا پاش شکسته اگر مدام به پای شکسته اش اشاره کنم و مشکلش رو به رخش بیارم نه تنها نا امیدش می کنم بلکه باعث میشه که از من فاصله بگیره. درست هست که این بچهها در خانواده های پر مشکلی به دنیا آمده و بزرگ شده اند و خوب تربیت نشده ند اما من مربی باید باهاشون مثل بچههای عادی رفتار کنم تا خودشون رو از دیگران متمایز ندانند به ویژه که این بچهها به شدت علاقه دارند مدام شکست ها و کمبودهاشون رو که عاملش اغلب خودشون هستن پشت مشکلات خانوادگیشون پنهان بکنند. چندین بار تا حالا بچههای کانونم رو برای جلسات ژوژمان دانشجوهام دعوت کردم و ازشون خواستم که کار اونها رو نقد و بررسی بکنند و از طرف دیگه دانشجوهام رو به کانون دعوت می کنم و تلاش می کنم مرزی که فاصله طبقاتی به وجود آورده به کمک فرهنگ را بردارم و فضایی به وجود بیارم تا این بچهها از دنیای بسته ای که توش گیر افتاده اند خارج بشن و در محیط طبیعی تنفس کنند.
در پایان باید بگم:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. هر بار که پام رو در این کلاس می گذارم برای من حکم سفری رو داره که با چالش های تازه ای دوباره و دوباره شروع میشه و به من کمک می کنه که بیشتر یاد بگیرم و یاد بدم.