بنشینیم و شاگرد کودک جانمان شویم
گفتگو با محمد ابراهیم جعفری نقاش، عضو هیئت علمی دانشگاه
سهرابی، سروناز، بنشینیم و شاگرد کودک جانمان شویم (گفتگو با محمد ابراهیم جعفری)، ماهنامه جهان هنر، سال اول، شماره دوم، اردیبهشت ۱۳۸۵، صفحه ۸-۱۱.
از پلههای دانشگاه هنر بالا میروم تا به کارگاه طراحی و نقاشی برسم. کهنگی و قدیمی بودن رنگ دیوارها و تاریکی راهپلهها حس بدی در من به وجود میآورد. وقتی به کارگاه وارد میشوم دانشجوها هرکدام در گوشهای مشغول به کارند و غرق در دنیای نقاشی خود. هنوز استاد نیامده است. همانجا خودم را به دیدن کارهای دانشجوها مشغول میکنم و منتظر آمدنش میمانم. صدای قدمهایش از راهپلهها شنیده میشود، قدمهایش آرام و با اطمینان است. کولهپشتی بر پشت و خندهای بر لب دارد، ناخودآگاه فضای کسلکننده کارگاه را با ورودش میشکند. وارد کلاس میشود و در کنار دانشجوها بر روی زمین مینشیند و شروع میکند به درس دادن. کتابی از «خوان میرو» آورده است که به قول خودش سنگینی این کتاب باعث دیر رسیدن او سر کلاس شده است. خودم را در میان دیگر دانشجوها جا میدهم و به حرفهایش گوش میکنم، درباره روحیه کودکانه میرو توضیح میدهد و اینکه میرو روحیه کودک اندیش خود را حفظ کرده بود و…
بعد از پایان درس به سراغش میروم و دلیل آمدنم را میگویم، او با آغوش باز دعوتم را برای یک گفتگوی صمیمانه میپذیرد، موضوع گفتگو را که با او در میان میگذارم بدون هیچ نیازی به سؤال کردن شروع میکند به توضیح دادن موضوع و من و من تنها تلاشی که میتوانم بکنم این است که به حرفهایش خوب گوش دهم.
خود درباره زندگیاش میگوید:
عاشق ساز و آواز بودم، پدرم گفت حرام است، ۵۰ سال آوازهای نخواندهام را خوابوبیدار خطخطی کردم، بیآنکه خطی بر دیوار جهان کشیده باشم. بزرگترین راه موفقیت هنر آن است که انسان کودک جان خود را پیدا کند و اعتقاد داشته باشد که نقاش به دنیا آمده است. عجیب این است که ما ندانیم دانش ما نیست که هنر را به وجود میآورد و بلکه بینش ماست و بینش ما را باور میسازد و به وجود میآورد نه سواد ما!
دانش به ما بینش نمیدهد بلکه سواد میدهد و این باور است که به ما بینش میدهد. به همین دلیل است که من از عثمان دوتار زن که خودش میگوید چهار کلاس بیشتر سواد ندارم حرفهایی شنیدم که خیلی بیشتر از حرفهایی است که استادهای بزرگم به من آموختند!
به یاد میآورم که عثمان روزی در جمعی بود و هر کس درباره افرادی که عثمان میشناخت از او سؤال میکرد و من به طنز از او پرسیدم، عثمان بتهوون را میشناسی؟ او باکمی تأمل – با لهجه محلی خودش – جواب داد: او مرا میشناسد؟! و همه خندیدند، اما من یک درس بزرگ گرفتم و آن این بود که هنگامیکه چیزهای کوچکی در اطرافت هستند که شناختن آنها به تو در کار کمک میکند نیازی نیست که حتماً اسم بتهوون را بدانی! و بهتر آن است که به آن شناختهایی که بیشتر به آن نیاز داری، بپردازی. ولی متأسفانه من زمانی که از دهاتم به تهران آمدم نخستین کاری که به من آموختند این بود که «رامبراند» چه کسی است و یا گویا کیست؟ و …
اما بعدها فهمیدم چیزهایی که من باید یاد میگرفتم این بود که در جان من چه میگذرد.
من فکر میکنم مهمترین کار این است که انسان آگاهانه به دوران کودکیاش بازگردد، من زیباترین خاطرهای که از دوران کودکیام به خاطر داشتم، نوشتم؛ انگوری را خوردم که مرا گیج کرده بود و بعد چیزهایی را که مربوط به آن گیجی بود نوشتم، اما هیچگاه چاپ نشد،
به دلیل این گفتند که حتماً گیجی مربوط به مستی بوده است ولی اصلاً نمونه مستی نبود چون آن زمان من اصلاً آن را نمیفهمیدم و تنها حالتی بود که خوردن آن انگور به من داده بود. کودکی ما پر از تجربه است بهشرط آنکه در زمان حال خوب به آن نگاه کنیم. به اتفاقات و دیدهای کودکی با دید زمان حالمان نگاه کنیم و بنشینیم و شاگرد کودک جانمان شویم و شروع کنیم با آن صحبت کردن، اما او را وادار نکنیم که دروغ بگوید، بلکه وادار کنیم از دیدگاههای مختلف به یک واقعه نگاه کند، مثل کارهای خوان میرو که باهم دیدیم. میرو در دوران کودکی دوست داشت بدود و به پرندگان سنگ پرتاب کند و این را به تصویر درآورده است و امروز وقتی به کارش نگاه میکنیم احساس نمیکنیم که او دارد کار بدی انجام میدهد زیرا سنگی که پرتاب میکند هیچگاه به پرنده برخورد نمیکند، اما عملاً به کاری تبدیل میشود که شادی و نشاط در درونش وجود دارد.
فردی در مورد کارهای من نوشته که جعفری چون خاطراتش را نقاشی میکند همیشه از سیاهوسفید استفاده میکند و خاطرهها وقتی دور میشوند، رنگشان را از دست میدهند اما انرژی آن باقی میماند و من معادل خاکستریرنگها را به کار میگیرم تا خاطرهانگیز شود. جملهای است که من بسیار آن را دوست دارم، جملهاین است: هنر حادث میشود، هیچ خیمهای از آن در امان نمیماند، به امر هیچ شهریاری شکل نمیگیرد و با هیچ هوش و ذکاوتی ایجاد نمیشود. با توجه به این جمله چرا ما کتابهایی مینویسیم که دانش را بالا میبرد درحالیکه فضایی برای نفس کشیدن بچهها نداریم، فضای آزاد نداریم و معلم نقاشی ما همان معلم خشک ریاضی است و کودک احساس نمیکند امروز یعنی روز آزادی او!
من از خانم توران میرهادی یاد میکنم که در ایران زمینهای برای پرورش خلاقیت کودک ایجاد کرد و کتابی درباره نقاشی کودکان نوشتیم که بر اساس جزوه ایشان بود و من و غلامحسین نامی آن را بازنویسی کردیم و باید بگویم کودکانی که با خانم میرهادی کارکردهاند همه خلاق هستند، در اصل همه انسانها خلاق هستند اما باید زمینههای شکوفا شدن خلاقیت فراهم شود. بزرگترین مزاحم خلاقیت کودک ابتدا پدر و مادر و بعد معلمها و در دانشگاهها بهشدت، ما استادها هستیم، خداوند به راه راست هدایت کند کسی را که هنر را به درس تبدیل کرد و خداوند بیشتر به راه راست هدایت کند کسی را که این درس را به واحد تبدیل کرد. اگر خوب فکر کنیم ۲ واحد طراحی یعنی چقدر طراحی؟ دو واحد رنگ یعنی چه مقدار؟ ۲ واحد عشق چه معنایی میتواند داشته باشد؟ ما شرکت واحد بدی را باز کردیم، ولی خوب کارمندانی هستیم که میترسیم اعتصاب کنیم. ببینید، همه کارهایی که از آغاز تا امروز شده است نگاههای نو بشر در دورههای مختلف بوده است و امروز اگر ما به آنها نگاه نو داشته باشیم آن هنگام میفهمیم پیکاسو به قدیمیترین ماسک دنیا نگاه میکند ولی نوترین مادر و بچه را طراحی میکند، نگاهی نو به واقعیت. هنر نوع عالی بازی است، ذهن با آن چیزی که دوست دارد بازی میکند و در این بازی چیزهایی نو پیدا میشود. نخستین صنعت خلاقیت این است که هدف ندارد، حرفی که میشنوی وحشتناک است اما این خود خلاقیت است که چیزی را پدید میآورد؛ و بعداً خودش هدف میشود. به همین دلیل هیچگاه جریان هنری را هیچ نیرویی، هیچ انسانی و هیچ حکومتی نمیتواند راهنمایی کند و تنها میتواند حمایتکننده باشد. ما نمیتوانیم به درخت بگوییم ای آلبالوی خوشمزه تو باید انار بدهی!
ما با این حرف درخت را میخشکانیم و این موضوعی است که در دانشکدههای ما بهشدت مشاهده میشود. در دوره جنگ من فهمیدم بچههایی که در خانههایشان با یک معلم کار میکنند، بهتر به نتیجه میرسند، زیرا هرکدام از بچهها باهم تفاوت دارند و میتوانم بهجرئت بگویم بهترین شاگردان این دانشکده به زمان جنگ بازمیگردند.
در یک جلسه صبحانه من به وزیر ارشاد قبلی گفتم، ما با بچهها صحبت کردیم و هرکدام جملهای درباره دفاع مقدس گفتند و به این نتیجه رسیدیم که بزرگترین دفاع مقدس پرورش نسل خلاق است، او هم حرف مرا تائید کرد، گفتم: پس چرا بزرگترین بودجه خود را صرف این کار نمیکنید؟!
در این دوره میتوان تمام بودجههایی را که صرف کارهای دیگر میشود برای خلاقیت کودک مصرف کرد، بهترین معلمها را برای کودکستان پرورش داد، من خود حاضر هستم این مسئولیت را بپذیرم و از بین شاگردانم کسانی را که مستعد هستند برای این امر تربیت کنم. هنر مانند باغبانی میماند. باغبانهای جوان بیل میزنند و آنها که پیرتر هستند باید در کنار جوانها باشند و آنها را راهنمایی کنند. نخستین خاطرهای که از نقاشی کودکی خود در یاد دارم این بود که ما در خانه، شبستانی داشتیم که کمی پایینتر از حیاط خانهمان بود و من در آنجا مینشستم و به درختهای حیاط نگاه میکردم و من همیشه درختها را از زاویه پایین نگاه میکردم؛ و همین باعث شد که هنوز هم من درختها را باهمان زاویه در کارهایم نشان بدهم و درختهایم در بیشتر مواقع صفحه را قطع کنند نخستین باری که از روی طبیعت کار کردم سال چهارم متوسطه بود و از در باغی که خوشم آمده بود تصمیم گرفتم نقاشی کنم و هنگامیکه آن را کشیدم فکر کردم اولین نفری هستم که از روی طبیعت کارکردهام!
یکی از کارهای من به اسم زمین پدربزرگ از سه طرف قابلمشاهده است، به نظرم نقاشی را اگر تخیلی کنیم، فقط سر و ته ندارد، من اگر بخواهم خیال سهراب را در شعرش تصویر کنم باید تصویر به واقعیت نزدیک نباشد، وقتی میگوید «رفته بودم لب حوض تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب»، من نمیدانم عکس تنهایی را باید از کدام طرف کشید اما از هر طرف که بکشید باید بتوان آن را دید. در آخر میگویم، هیچچیز برای کودک زود نیست، تنها چیزی که به درد بچهها نمیخورد ما بزرگترها هستیم، ما هستیم که جلوی خلاقیت کودکان را میگیریم. اگر بچهها بتوانند در محیط طبیعت رشد کنند و محیط سالمی داشته باشند و مهر مادری هم از طرف خداوند مستقیماً به آنها برسد همه هنرمندان بزرگی میشوند و این را هم بدانید که هر کودکی تا ۵ سالگی هنرمند است، مهم این است که بعدازآن بتوانیم هنرمند نگهش داریم و این برمیگردد به ما و جامعهای که کودک در آن رشد میکند.